النا  النا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

وقتی النا کوچک بود

تشکر

از همه دوستانی که به وبلاگ دخترم میان و نظر هم میذارن کمال تشکر و دارم ممنونم دوست جونا ...
17 فروردين 1393

فروردین 93

سلام سلام .......سال نو مبارک ........انشالله سال خوبی برا همه باشه ........مخصوصا برا تو دختر نانازم ........الهی فدات بشم که روز به روز عزیزترو نانازتر میشی........امسال عید دوروزی رفتیم شهرستان که شما همش تو حیاط بودی و دنبال قوقولی و ارمین ............ارمینم که یه جوجه اردک اورده بود و میگفتی نیارش بیرون من دوست ندارم ........وقتی که اومدیم رفتیم عید دیدنی سمت خانواده ی بابات که هنوز سمت فامیل مامان مونده ......امروز 13 بدر بود فکر کنم خیلی بهت خوش گذشت ......کلی توپ بازی کردی کلی خاک بازی کردی نشستی برا خودت رو زمین لم دادای رو سنگای کف پارک طالقانی لم دادی و برا خودت سنگ بازی میکردی و پرت میکردی اینور اونور.......... ولی برگشتنی وقتی ر...
14 فروردين 1393

عکسای پاییز و زمستون 92

  اینم کار دایی جان شما وشما هم ادامشو انجام دادی و با مداد مشکی کشیدی رو لبات به جای رژ لب       اولین بار برف و از نزدیک دیدی و لمسش کردی         وقتی النا خانوم رفته سر کیف مامان و رژ لب زده و درحالی که به شدت خوابت میومد رژ لبتو زدی و نذاشتی پاک کنیم و رو پام دراز کشیدی که بخوابی..... حرفه ای زدی مامان بدون اینه اینطوری زدی ولی انگار علاقه ای زیادی داشتی که لبات کلفت بشه مامان       الهی قربونت برم عزیزم که جدیدا فقط میخوای ظرف بشوری............   موبایل منم بر میداری هرجا دلت میخواد زنگ میزنی حرف میزنی ...
19 بهمن 1392

دو سال 5 ماهگی دخترم

دختر قشنگم خیلی وقت بود برا چیزی نوشته بودم .......... ببخشید عزیزم خیلی ماه شدی قربون حرف زدنات که اینقدر شیرین شدی ....... میای پیش من و میگی مامان چرا منو اذیت میکنی کتک میخوای هههههههه امروز بردمت دکتر دکی گفته بود بعد 45 روز از شروع دارو بیا رفتم تا وارد شدیم کلی گریه کردی و میگفتی مامان من حالم خوبه بریم .... ..... رفتیم تو و دکتر معاینه کرد خداروشکر خیلی راضی بود ...نسبت به ماه پیش رشد خوبی داشتی.....خدارو هزار مرتبه شکر میکنم ..... .... دخترم تو که  تنها امید و دلخوشیه من تو این دنیا هستی و سلامتی و خوشبختیت از هرچیزی برام مهمتره .......... بعد از مدتها که از همه طرفی فشار روم بود این قضیه خیلی منو خشوحال کرد  بعد ا...
15 بهمن 1392

النا دوسال و 4 ماهگی

سلااااااااااااام ....دختر قشنگم ..جدیدا خیلی ناناز شدی و حرف زدنت شیرینتر ........ وقتی لباس میکنیم میگی زشته وقتی میگیم خوب نگاه نکن میری پشت دیوار یاشکی میبینی .... اونروزی داییت لباسشو عوض میکرد یعنی شلوارش بعد گفتی دایی بات سیاهه بعد پاچه شلوار خودتو کشیدی بالا و گفتی پام من سیاه نیست .... من سیبیل دارم بعد با انگشت پشت لبتو نشون دادی باز داشتی با داییت بازی میکردی و برگشتی گفتی دایی چرا پشت سرم حرف میزنی وقتی جاییت درد میگیره میگی میسوزه .... مثلا دستم میسوزه وقتی گرسنه هستی دم به دقیقه میای میگی مامان شام چی داریم هان ؟ بعضی مواقع هم میای میگی مامان کمک میخوای جدیدا عاشق قومره سبزی شدی تا یکی از یکی میپرسه شام چی د...
21 آذر 1392

النای دوسال و 3 ماهه ی ما ...

دیروز تولد زندایی بود رفتیم براش یه گلدون خریدیم ....شب رفتیم شما بردی و گفتی زندایی مبارک باشه   دو سه شب پیش بازم همون بازی همیشگی که از این دیوار میدوی به اون دیوار دستتو میزنی و باز تکرار میکنی ... و میگفتی 100 بار گفتم بدو بدو نکن ......... 100 بار گفتم بدو بدو نکن  ... حرفای منو میزدی الانم رو پام خوابیدی تو اتاق خوابیم ...بلد شدی صلوت بفرستی میگی اللهم صل علی محمد و عجل فروجوروت ...دستاتم مثل حالت دعا کردن میگیری امروز تو مترو یه عکس نقاشی دیدی گفتی اون چیه مامان ...عکس یه بچه که سرم به دستش بود و داشت شمع روشن میکرد ...برا سلامتیش... تبلیغ محک بود کمک به بچه های سرطانی ...گفتم مامان یه اقا پسره داره دعا میکنه حال...
7 آذر 1392