النا  النا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

وقتی النا کوچک بود

حرفای النا خانوم

النای نازم این روزا خیلی جیگر شدی....کلی حرف میزنی و تعریف میکنی..............   پول برمیداری میری دم در و میگی برم خرید ماست بخرم دوغ بخرم ......نون بخرم .........   تلفن وبر میداری و میگی الو سلام خوبی....... من رسیدم خونه .......... چند وقت پیش گفتی من مامان و دوستدارم 92/8/8   و امشبم بابا محمد گفت النا بابا رو دوست داری گفتی آنه ....بعد گفتی الانه هم دوست دارم   کلی حرفای قشنگ میزنی ......... کلماتی مثل هواسم نبود خسته شدم ..... استفاده میکنی  وقتی میخوای یکی رو دعوا کنی میگی بچه بد ..... همیشه میگی بریم دکتر امپول بزنیم ........امروز گفتی بریم دکتر امپول بزنیم پام .....بعد گریه کنیم  ...
25 آبان 1392

مرداد 92

امشب که اینو مینویسم ...شبای احیا هستش....... دعا کردنا تموم شد ...از خدا خواستم همیشه سالم باشی و بتونم تو رو خوب تربیت کنم اونطوری که خدا میخواد.....شما پا به پای من مثلا گریه کردی و گفتی خدا ........ سینه میزدی ........   حرف زدنتات کامل تر شده ....... جمله میگی الهی همیشه سالم باشی دختر گلممممممممم
8 مرداد 1392

الان 1 سالو 11 ماهه هستی

شما شعرایی مثل اتل متل توتوله رو میخونی البته به این صورت که ما میگیم اتل متل شما تکمیلش میکنی ...... اتل متل ...توتوله گاو حسن ... چوجوله نه شیر داره نه ..پستون گاوشو بردن ... هنسون یه زن کردی ...هنسون اسمشو بذار ... انقزیت دور کلاش ... مرمزی هاچین و پاچین .. پااااچین .........بعد دست میزدنی میگی اپرین   یه توپ دارم قلقلی هم میخونی   یه توپ دارم ...قلقلیه   سرخ و سفید . .... ابی مرمزه گاهی هم مرمزه گاهی هم میگی ابیه میزنم زمین ...هپا میره نمیدونی تا ... اینجاشو نا مفهومه  میگی نمیشه نوشت ههههههه من این توپو ...نناشتم مشقامو ...خوب ممشتم بابام بهم ...عیدی داد یه توپ ....قلقلی دااااا...
23 تير 1392

تیر 92

سلام دختر گلم خیلی وقته وبلاگتو اپ نکردم ........ حالا دیگه بر ا خودت خانمی شدی ..... جدیدا یاد گرفتی و گریه الکی میکنی ...... چندت ا جمله میگی ....... مثلا نقاشی میکنی بعد میگی گل کشیدم نی نی کشیدم هاپو کشیدم ......... جدیدا هم به من میگی انانه ( الهه) ......... اینجا شما عروسکتو بغل کردی و خوابیدی     اینم از نقاشی های شماااااااااااا           ...
23 تير 1392

چندتا عکس از 20 و 21 ماهگی النا

سلااااام امروز 29 اردیبهشت 92 هستش در حال حاضر شما کنار منی و داری اذیت میکنی ........ 5 شنبه گذشته تولد اقا پندار بود بود با هم رفتیم .......خوب بود ....... انشالله تولد دو سالگی خودت عزیزم ....... یه سری عکس میخوام بذارم از شما         وقتی النا خانوم خودش میخواد عینک بزنهههههههههههه           وقتی النا خانم ارایش میکنههههههههههه       ...
29 ارديبهشت 1392

عید 92

سلاااااااااام دختر گلم عیدت مبارک عزیزم اگرچه عید خیلی دیگه تموم شده .....انشالله همیشه زنده باشی و سالممممممممم ......... دخترم ببخشید که خیلی وقت بود نیومده بودمو وبلاگتو اپ نکرده بودم .....اخه فرصت نبود ...... درگیر مراسم خواستگاری و عقد دایی سعید بودیم که 11 اسفند عقد کردن ......واکسن 18 ماهگی شما و بعدم که مریض شدی کلا درگیر این مشکلات بودم .....امسال ما عید جایی نرفتیم ....... تهران بودیم ...... عیدی هاتم مامانی و عمه فاطمه نفری یه بلوز .....عمه شیلا پالتو ...... عمه فریده ی یهه سارافون ..... دای و زندایی یه سارافون یه تاپ و شلوار و یه دامن طرح لی ..... مامان مریم و بابا امرالله هم یه بوز دامن و 50 تومن پول ....مبارکت باشه عزیز دلم ......
15 فروردين 1392

15 ماهگی النا خانم

سلااااااااام دختر قشنگمممممممممم ......عزیز دل مامان ........الان که دارم مینویسم کلی خانم شدی کلییییییی کار یاد گرفتی تمام اجزای بدنتو میشناسی و نشون میدی ....کلی کلمه به کلماتی که بلد بودی اضافه شده .....مثلا به خودت میگی نانا ...و چیزی بخوای یا بخوای یکی بغلت کنه میگی نانا ...... گاهی فقط با یه دستمال یا روسری سرگرم میشی بازی میکنی ........ اگه دستمال خیس دستت بیاد سری همه جا رو دستمال میکشی ....... نی نی میبینی کلی ذوق میکنی و میگی نی نی نی نی و میخوای بری پیشش و وقتی میری کلی باهاش حرف میزنی و بوس میفرستی براشو و ذوق میکنی .....الهی مامان فدات شه تازه تاسوعا عاشورا تمام شده و شما تو اون روزا با شنیدن نوحه میزدی به سینت و به قول ما حسین ...
10 آذر 1391

15 ماهگی دختر من

سلام مامانی ....دختر قشنگ من ......قربون چشمات بشششششششم......... چند روز دیگه شما 15 ماهت تموم میشه ..........الان دوهفته است که چشمتو میل زدیم ......... خیلی سختی کشیدی ...11 ساعت هیچی نخوردی نباید بهت میدادیم حتی اب .......... دکتر گفت دو هفته مراقبتهای بعد از عملو انجام بدم ........دارم انجام میدم ولی امروز باز از چشمت اب میومد .......... خیلی اعصابم خرد شده نکنه خدایی نکرده .... خیلی داغونم ......دلم خیلی گرفته الان دارم با چشمای گریون برات مینویسم ......دو هفته ی دیگه باید ببرمت دکتر ............ خدا کنه چشمت خوب شد ه باشه .........مامان خیلی دوستت داره
15 آبان 1391